امیرمحمدجانامیرمحمدجان، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

امیرمحمد امپراطور کوچک ما

صحبت کردن امیر محمد

ماما بوام ماهاونی ددست می هنی؟  ترجمه:مامان برام ماکارونی درست می کنی؟(ساعت 11شب اقا به خاطر دیدن تبلیغ  تلویزیون ماکارونی می خواد)   ماما اهای دتر دندونتو می هشه ترجمه:مامان آقای دکتر دندونتو می کشه.اینو وقتی می گی که دوست نداری کسی خوراکی مورد علاقت بخوره.   عمو سعید وفته ووزش بهنه هوی بشه دس بخونه باب جون هابیده؟ننجو وفته هونشون... ترجمه:عمو سعید رفته ورزش بکنه  قوی بشه باباجون خوابیده؟ننجون (مامان جون) رفته خونشون... ...
9 تير 1391

عکس شمال

      امیرجان درهفت ماهگی  رفته شمال   پارسا جان خاله چون می دونست اسپایدرمن رو دوست داری عکستو گذاشت توقاب اسپایدری.     ...
3 تير 1391

پند مادر

امیر ! ای کودک دردانه من چراغ تابناک خانه من صفا آوردی مشتاق دیدار امیرم! منتی برما نهادی که پا بر دیدهء مادر نهادی به تو گفتم در اینجا پای مگذار عنان مرکب خود را نگهدار در این سامان بغیر از شور و شر نیست شرافت جز بدست سیم و زر نیست شرف اصلا خریداری ندارد نجابت هیچ بازاری ندارد همه درنده یک سر دو گوشند همه گندم نما و جو فروشند عبادت جای خود را بر ریا داد صفا و راستگوئی از مد افتاد جوانمردان تهی دست وتهی پای لئیمان را بساط عیش بر جای نصیحت ها ترا بسیار کردم مواعظ را بسی تکرار کردم که اینجا پا منه کارت خراب است مبین دریای دنیا را همچو سراب است ولی حرف مرا نا شنیدی ز حوران بهشتی پا کشیدی قدم را از ع...
30 خرداد 1391